روزی مردی به داروخانه رفت و گفت: «یک شیشه داروی تقویت مو می خواهم.» دارو فروش گفت: «کوچک یا بزرگ؟» مرد پاسخ داد: «کوچک باشد؛ چون من از موی بلند خوشم نمی آید.»
farid
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 ساعت 18:19
معلم به شاگرد گفت: «بنویس یازده.» مسعود نوشت یک و به فکر فرو رفت. معلم گفت: «چرا این قدر فکر می کنی؟» شاگرد گفت: «می خواهم ببینم که یک دیگر را این طرف یک بنویسم یا آن طرفش!»
farid
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 ساعت 18:19
بیمار: آقای دکتر! هنوز انگشتم درد می کند. دکتر: ببینم، مگر نسخه ای را که هفته قبل بهت داده بودم، نپیچیدی؟ بیمار: چرا! پیچیدم دور انگشتم، ولی خوب نشد که نشد!
farid
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 ساعت 18:18
اولی: می توانی به من ده هزار تومان قرض بدهی؟ دومی: نه، تمام دارایی ام فقط شش هزار تومان است. اولی: اشکالی ندارد. چهار هزار تومانش را به من بدهکار می مانی.
farid
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 ساعت 18:18
گدا: آقا، بی زحمت دو هزار تومان بده به من ناهار بخورم. عابر: برو بابا! من خودم هنوز ناهار نخورده ام. گدا: عیب ندارد، پس چهار هزار تومان بده، ناهار مهمان من باش
farid
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 ساعت 18:15
دو دیوانه در حیاط تیمارستان قدم می زدند. دیوانه اولی به تیر چراغ برق کوبید و گفت: هر چه در این خانه را می زنم، کسی جواب نمی دهد. دیوانه دومی گفت: عجیب است. چراغشان هم روشن است.
farid
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 ساعت 18:13